کنار پنجره نشسته بود
آروم تر از همیشه ب فرود اومدن قطره ها نگاه میکرد
هر کدوم ی جایی از این دنیا بزرگ می ریخت
انگار دنبال ی شباهت بین اشک خودش با این قطره ها بود...
هر کدوم از این قطره ها ک ب زمین می رسیدن... تنها ب فکر پیدا کردن ی دوست بودن تا بهش بپیوندن...
برا این ک دیده شن.. برا فرار از محو شدن کنار این همه مخلوق دیگه ....
*..
باخودش مرور کرد ..
این اشکا تنها برای نجات خاطره هاش از غم هاش بود از غم هایی ک دارن تو قلبشو پر میکنن دارن
جای خاطره هاشو میگیرن..
.