سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 سجاده اش هنوز پهن است

انگار قصد جمع کردنش را ندارد

تسبیح سبزش کنار مُهرش خود نمایی دارد

ار رنگ رفته تسبیح می شود فهمید ک عمری یارش بوده است

نخ تسبیح انگار سال هاست ک وزن دانه های تسبیح را تحمل می کند

...

مُهر انگار تاره اولین بار است ک می خواهد گرمایی زیبا را لمس کند...

چ تضادی دارد با تسبیح..

...

سجاده هنوز پهن است..

هنوز در اتنظار نیایشی با خداست..

هنوز

منتظر لالایی روزانه اش است ..

صدای الله اکبر ک بیاید با خیال راحت چشمانش را می بندد

...

..

تماشاچی بودن خسته ام کرده

با اجازه اش مُهر را بر می دارم

روی زمین می گذارم دلم می خواهد فقط مُهر در این ماجرا باشد

دیگری ها بوی او را میدهند

آرامشم را بر هم می زند

..

زمزمه هایم را خیلی زود تر از آنچه فکر می کرد

رها کردم..

اشک امانم را برید ..

م.ن فقط به ا.و فک می کردم..


+ تاریخ پنج شنبه 91/6/30ساعت 10:38 صبح نویسنده to0ofan | نظر

می خندم

خنده ای از ته اعماق وجود پیچده ام ...

می خندم

منتظر خنده ام چرا نمی خندی؟

بخند دیگر بیا با هم ب دنیای بی ربطمان بخندیم

شاید ربطی پیدا کرد

از خنده هایمان ربط دار میشود

مربوط ب هم می شوند عالی می شود

خنده هم دنیایی دارد هر چند کوچک

اما دنیا ..

دنیا است دیگر ...

آماده ..1..2..3

بخندیم با هم


+ تاریخ پنج شنبه 91/6/23ساعت 12:48 صبح نویسنده to0ofan | نظر

رقص دلفین ها چ قدر قشنگ است...

همه دست و پایشان را از حیرت گم کرده اند...

همه فکر می کنند این آخر شگفتی است

...

من هم گاهی حرفشان ...فکرشان را تایید میکنم

...

یادم رفته است..

رقص ندیمه هایت را ..

رقص شگفتی های تو را..

رقص بی همتایی ات را ...

مهمان نوازی ندیمه هایت را چطور فراموش کرده ام ..

..؟؟..

می شود آرام صدایم کنی

صدایم کن..

ب سوی رقص خودت..

رقص خودت آنقدر زیبا است ک دل مرا هم بلرزاند..

شاید آنقدر بلرزاند ک من هم با تو شروع ب رقص کنم..

با تو برقصم کنار ندیمه هایت..

باران مهرت هم بر سرم ببارد...

بوی یاس...بوی مریم ..عطر من باشد ...

بوی بهشت عطر تو...

معرکه است...

 

 

 


+ تاریخ سه شنبه 91/6/14ساعت 7:33 عصر نویسنده to0ofan | نظر

عروسک بازی هایم را در اتاقی جا گذاشته ام

..

در اتاق ها را مدت ها پیش قفل زده ام ..

قفلی ب بزرگی خاطراتم..

کلیدش را هم زیر تاقچه ی دلم دفن کرده ام

بارها شد ک ب سراغ کلید بروم

اما...

جرئت ام را از دست داده ام

درد فراموشی هم مدت هاست ک ب سراغم آمده است

درد فراموشی دنیا بی دردم

فراموشی خنده های پر از مهرم

خنده های پر شورم..

درد فراموشی هایم هم کم بود..

ترس هم ب سراغم آمد..

انگار ک همه ی درد ها را خودم با دستان خودم دعوت کرده بودم...

...

انگار گفته ام اهای ترس!!!

ترس بیا ب سراغم..

ترس هم با آغوشی باز ب سراغم آمد...

امانم را برد ..

دنیای جنگلی را هم خودت نشانم دادی...

...

کمی آرامش می خواهم...

همین...

 

 

 


+ تاریخ دوشنبه 91/6/13ساعت 8:8 عصر نویسنده to0ofan | نظر

خسته شده ام از این همه یکنواختی

چشم هایم را می بندم

آرام ب سمت در می روم

ب سمت حیاط

با احتیاط ب سمت تخت می روم

همان تخت زیر درخت

روی آن می نشینم

تخت امروز سخت تر از همیشه است

هنوز چشم هایم بسته است

بو می کشم

بوی برگ ها

بوی برگ ها امروز تند تر از همیشه هستند

بینی ام را می سوزاند

قطره های آب بر گونه هایم می خورد

لمس آن ها لذت بخش است

امروز قطره ها نرم تر از همیشه هستند

حسی می گوید بلند شو..

بر می خیزم

ب سوی باغچه می روم

بوی گل های یاس امانم را بریده اند

بوی یاس هم امروز بیشتر هوایی ام می کنند

هنوز چشمانم بسته است

بوی خاک خیس خورده با بوی یاس ها عجین شده است

خاک خیس خورده را لمس می کنم

مشتی خاک را با صورتم تماس میدهم

..

این خاک معجزه گر است

افسون گر

..چشمانم را باز کرده ام..

خاک را رها می کنم

...

خاک خیس خورده در انتظارم هست..

روزی من با او عجین شوم ن گل یاس


+ تاریخ دوشنبه 91/6/6ساعت 3:11 عصر نویسنده to0ofan | نظر