آقا شانس ِ ما چن تا دختر همسايه داشتيم يکي از يکي بوق تر!
يه عروسک داشتم خيلي سفت و محکم بود..
يعني اگه ميزدي تو سر ِ يکي جا درجا مي مرد!
پارچه اي بودا
رنگشم سبز بود توش گل ِ زرد و قرمزم داشت ..
يکي از همون بوقا يه بار همچين با چاقو زده بود تو دل ِ اين بدبخ:(
که توي يه بازي يکهو ديدم دل و روده ي پارچه اي ِ عروسک ِ
پارچه ايم ريخته اون وسط!
منو ميگي..يعني اصن يه وعضي حالم بد شد ..
انگار که چاقو زدن تو دل ِ بچم ..
اصن چن ماهي عزاي عمومي بود بين ِ دختراي همسايه ..
خو خيلي دوسش ميداشتم اون عروسک َ رو ..
يکي ديگه هم داشتم يکم کمتر از اون دوسش ميداشتم
يه بار دختر همسايمون اومد(اون يکيشون)با هم بازي کنيم..
از اين چادر خاله ريزه ها سر کرده بود
بعد از دقايقي يکهو پاشد دويد رف خونشون..
حالا من بگرد دنبال ِ عروسکم..
نبود که نبود..
چن روز بعد ديدم توي کوچه داره باهاش بازي ميکنه..
اون از من يکم محکمتر بود يکم يعني خيلي ها..
يعني يه مشت ميزد تو سر ِ من جا در جا ميمردم!
بش گفتم عروسکمو بدههه!
گفت نميدم!
گفتم خب نده!
رفتم خونمون انقدييييييي گريه کردم
اصنم بچه اي نبودم که بذارم اين مسائل به خانوادگي و اينا بکشه
به مامانمم نگفتم..
گفتم واس خودت الهي بميري ايشالله فقَ!
اعصابم خورد بود ديگه
اينم شانس ِ ما بود که دوستاي هم بازي يا دزد بودن يا قاتل
خدا رو شکر من توشون آدم در اومدم :)))))))))))))))))
الان دوتاشون ازدواج کردن ..بچه هم دارن...
وقتي مي بينيم همديگرو تعريف ميکنيم واسه هم
انقده ميخنديم =))))))