چيزي نمي خواهد بگويي؛ بودنت كافيست
دردل به حال و روز من خنديدنت كافيست
در اين سكوت تلخ ميخواهم تو را ديگر
افسانه هاي تلخ و شيرين گفتنت كافيست
از قاب چشمانم ببر رنگ حضورت را
در شعله هاي خاطرم رقصيدنت كافيست
يادت كه باشد واژه هايم شعر خواهد شد
گاهي ميان دفترم جوشيدنت كافيست
تنها نگاهم كن؛ بفهمانم كه ميفهمي...
چيزي نگو ديگر همين فهميدنت كافيست..