• وبلاگ : طعــم شيــريــن بــوســه خيــال
  • يادداشت : اتهام خدا
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    آخ متي...

    من الان دلم گرفت.

    يهو فشرده شد.

    اصلا داغون متي...

    امروز يه برنامه ي دراز مدت ريختم. دفترچه ها خاطراتم رو از ابتدا تا کنون بخونم... يه عالمه است... يه عالمه نوشته ي خونده نشده...

    الان هنوز تو بهمن 88 ام! فکر کن تا تير 91 چه قدر راههههههه....

    بعد کلي خوندم. هي ذوق کردم. هي دلم تنگ شد. هي خنديدم. هي خنديدم... کلي به خود اون روزام خنديدم... به مسخره بازي هاي خنده داري که در مي اوردم نه به کاراي ديگم...

    اونجا هر صفحه اي که يه ذره احساساتي مي شد نوشته بودم حتما چند سال ديگه به اين روزاي خودم مي خندم. ولي حالا که مي خوندم اصلا به خودم نخديدم! کلي ذوق کردم بابت اون روزا! باورت ميشه من براي چيزي که 3 سال پيش اتفاق افتاده ذوق مي کنم هنوز؟

    الان مثلا دارم با عارفه چت مي کنم! اونم جواب نميده. منم هي دلم فشرده تر ميشه... هي فشرده تر ميشه...

    اصلا نمي دونم... امروز يه حاليه... يه جور عجيب و غريبي...

    پاسخ

    آخه...چ کار عااالييي...منم اين کارو دوي دارم..ميدوني چقد اون موقع ها ما شاد بوديم..کلي..همش مي خنديديم..حيف ک تموم شد