چيزه....
بابا فاطمي خدا تومن پول مي گرفت!
نمي ارزيد...
متي تو که يادت نيست...
يعني اون موقع ها زياد با من دوست نبودي که برات تعريف کنم...
خاطره ي اون روز که رفتم درمانگاه رو هم خوندم.
واي متي معرکه بود. با اينکه هميشه يادم بود که اونروز يکي از بهترين روزاي زندگيم بودا...
ولي هيچ وقت به طور دقيق بهش فکر نمي کردم...
آخ معرکه بود!
ميگم دفترچه خاطرات داشتن خوبه ها...
خيلي خوبه...
عارفه الان ازم پرسيد چمه...
دلم فشرده شده...
کلي هم با نيکي حرف زدم... خيلي خوش گذشت...
زندگي دنيايي همينه ديگه...
من مي خواستم اصفهان بمونما... کسي نذاشت...
اونجا خوب بود...
خوش مي گذشت.
هيچ چيز خاصي نبودا... فقط اينجا نبود!
مي بيني تو روخدا هميشه مرغ همسايه غازه...
آخ متي...
من الان دلم گرفت.
يهو فشرده شد.
اصلا داغون متي...
امروز يه برنامه ي دراز مدت ريختم. دفترچه ها خاطراتم رو از ابتدا تا کنون بخونم... يه عالمه است... يه عالمه نوشته ي خونده نشده...
الان هنوز تو بهمن 88 ام! فکر کن تا تير 91 چه قدر راههههههه....
بعد کلي خوندم. هي ذوق کردم. هي دلم تنگ شد. هي خنديدم. هي خنديدم... کلي به خود اون روزام خنديدم... به مسخره بازي هاي خنده داري که در مي اوردم نه به کاراي ديگم...
اونجا هر صفحه اي که يه ذره احساساتي مي شد نوشته بودم حتما چند سال ديگه به اين روزاي خودم مي خندم. ولي حالا که مي خوندم اصلا به خودم نخديدم! کلي ذوق کردم بابت اون روزا! باورت ميشه من براي چيزي که 3 سال پيش اتفاق افتاده ذوق مي کنم هنوز؟
الان مثلا دارم با عارفه چت مي کنم! اونم جواب نميده. منم هي دلم فشرده تر ميشه... هي فشرده تر ميشه...
اصلا نمي دونم... امروز يه حاليه... يه جور عجيب و غريبي...
هعي متي !
من عكس لوگوتو خيلي دوس دارم:)
آهان راستي.
چرا طوفان؟!:( حس عجيبي داره طوفان....ي حس غوغا مانند....وووف...
سلام مهربان
خسته نباشي دوست عزيز من
با سخنان حکمت آميز حضرت علي ع از نهج البلاغه به روزم
منتظر راهنماييهاي مفيد جنابعالي هستم
پيروز و موفق باشي