سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

نگاهم منتظر دیدارت است

چشم هایم بهانه ات را میگیرند

ریه هایم ب شوق تو نفس می کشند..

وجودم در کوره عشقت گداخته شده است و با سوهان تو صیقلی یافته است..

طعم عشقت را با تمام وجود می پسندم..

نگریستم ب وجودت آرامشی هیجان انگیز دارد..

..

...

من هنوز باور دارم دوستم داری..

هنوز باور دارم..


+ تاریخ شنبه 91/5/28ساعت 3:20 عصر نویسنده to0ofan | نظر

 

ب همین راحتی..

از این راحت تر هم راهی هست....

بیدار شو..با توام....بیدار شو....

این همه راحتی هم خوب نیست....

این همه شب خواب کافیت نبود...

روزها را هم خابیدی....باز هم خواب می خواهی....

صدا را نمی شنوی...

گریه کردن آن کودک چند روزه را می گویم....

همان ک شیر میخاهد....

صدای فریاد 3 ساله را نمی شنوی...

همان ک نوازش دستان پدرش را می خاهد...

ضجه مادر گریان را نمی شنوی ک بی درنگ با صورتی خونی زیر خروار ها خاک دنبال پاره ی تنش می گردد...

یا صدای شکست استخوان های دست پدری را...ک سال ها با همان دست نان آور عده ای بوده...

نه نمی شنوی ک این قدر راحت...

امان از....

صدای له شدن شیشه ی اتومبیل ها را....همان هایی ک دیشب صاحبانشان بعد سال ها کار خریده بود...

....

این بار بشنو..

صدای یا حسین گفتن آن پیرزن را ک دنبال دردانه اش است....دردانه نوه اش ک امشب مهمان خانه ی او بوده....

فریادهای پیرمردی ک امشب عروسی دخترش بوده..دنبال دامادشان است..آخر هنوز عسل را در دهان عروس نگذاشته است....

..........

بی غیرت تر از تو ندیده بودم...

این روزها گل کاشته ای....

نشنیدنت را ب حساب کر بودنت می گذارم...

اما...ندیدی آن همه آجر را بر سر مادری ک فقط زهرا (س) صدا میزد...

یا پاهای جامانده زیر آوار را...پای آن پاسدار را میگویم....ک این کشور را برایت آباد کرده...

....

قبول کور هم هستی..

حس لامسه ک داری...انکار نکن...

پوست صورتت این همه غبار را حس نمی کند...

این همه خاک را در هوا...

این همه آجر را زیر پاهایت حس نمی کنی.....

شاید اعصاب بدنت هم فلج باشند...قبول...

اما اگر اندکی دل داشتی از درد خواهرانت...برادرانت .....تو هم درد میکشیدی...

عذری ...بهانه یافت نکردی....

بیدار شو...

وجدان هم ب این خاموشی....

.

.

.

یا اصبرالصابرین...

 

 

 

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 91/5/26ساعت 6:27 صبح نویسنده to0ofan | نظر

 

دوباره کنج اتاق نشسته بودم

زانوهایم را با تمام وجود در آغوش گرفته بودم

ب سفیدی دیوار روب رویم زل زده بودم

غرق در افکاری ک نه سر داشت نه ته

گاهی خنده ای میکردم

گاهی هم اشک را مهمان گونه هایم

علت این همه گوشه نشینی را نمی دانستم

..

این بار آمده ام فریاد بزنم..

حسته ام..

خسته

خسته ام از بی تو بودن...

خسته تر از آن چه ک خودم فک می کردم ...شده بودم

..

این بار سوال هایم را بی جواب نمی گذارم

این بار آنقدر می مانم...

این بار آمده ام صداقتم را را ب رخ اطافیانت بکشم

اعتراف میکنم

دلم برایت تنگ شده است

چند روزی میشود ..حتی صدای مهربانیت را نمی شنوم...

چند روزی میشود ک نوازش کریمانه ات را از یاد برده ام

....

تو ک پشتیبان پشتیبانانی چرا....؟؟؟

..


+ تاریخ چهارشنبه 91/5/25ساعت 10:30 عصر نویسنده to0ofan | نظر

مســافــری کــه صــراط مستقیــم اش،

از ولاالضــالیــن آغــوش تــو،

ســر در مــی آورد،

نمــاز و دل،

هــر چــه شکستــه تــر،

بهتــر . . .

.

..

iran

پ.ن: التماس دعا فراوون

پ.ن: این عکسه رو خیلی دوس دارم:)

 


+ تاریخ جمعه 91/5/20ساعت 6:25 عصر نویسنده to0ofan | نظر

اینــجا،

راه راســت مــا،

دایــره ای، بیــش نیســت . . .


+ تاریخ پنج شنبه 91/5/19ساعت 1:53 صبح نویسنده to0ofan | نظر