سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشسته ایم رو صندلی هم من هم تو

من خودم را زده ام ب بی خیالی

من روزنامه میخوانم انگار

تو بستنی می خوری

بستنی همیشگی ات را

من زیر چشمی نگاهت می کنم

تو نگاه نمی کنی

هنوز همان بستنی ات را می خوری

حسودیم می شود ب بستنی

یادم می آید من خودم را زده ام ب بی خیالی

روزنامه را ورق می رنم

باغبان می آید

می خواهد گل ها را آب دهد

از میان روزنامه ها نگاهت می کنم

تو حواست ب کفش هایت است

کفش هایت مثل همیشه از تمیزی برق می زند

دوباره یادم می افتد ک

خودم را زده ام ب بی خیالی

این بار روزنامه را نگاه نمی کنم

آسمان را می بینم

آفتابی است

بلند می شوم

راه می روم

دیگر نمی توانم کنارت بمانم..

می خواهم خدا حافظی کنم

پشیمان می شوم

صدای پای تو می آید

آرام قدم بر میدارم

می آیی کنارم راه می روی

و چیزی در گوشم می گویی

و هر دو می خندیم

انگار هر دو یادمان می رود بی خیالی را

...

پ.ن:سکانس خیالی...:)

 

 


+ تاریخ دوشنبه 92/3/27ساعت 4:17 عصر نویسنده to0ofan | نظر